خاطرات من

بسم الله الرحمن الرحیم هر ماه یک بار خاطرات من بروز میشودد 

  

مهدی آزادمهر ۱۱ فروردین ۸۴ گرگان::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

چه کسی باور کرد ... جنگله جان مرا آتش... این یادداشت را از من در وبلاگ بخونید

بنام خداوند جان وخرد      کزین برتر اندیشه بر نگزرد

از رویا تا واقعیت(روزهای خوش گذشته):

چند شب پیش وقتی با حمید توی مسیر ناهارخوران بالا میرفتیم یادی هم از خاطرات گذشته کردیم

چند شبی بود در مورد گذشته و خاطرات فکر میکردم . البته فقط یک بهونه است .لحظات خوبو شیرین چه زود میگذرن

انگاری همین دیروز با همه بچه ها بعد از کلاس برنامه نویسی توی پارک شهرو فقط چند روز بعد چه خاطره تلخی .

با حسین چه لحظات خوشی توی مسیر آزمایشگاه اما حالا شاید بر سر مزارش فقط یاد اون خاطرات بیام.

خلاصه زندگی هم همینه یک موقع مثل اون روزهای خوبه یه روز هم...

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::دانشگاه

با همه اون انتظاراتی که قبل از رفتن دانشگاه توی مغزمون میگذشت دوران خوب درس خوندن اما دوران تلخ قبول نشدن دانشگاه دولتی!

الان که نگاه میکنم راستی راستی دانشگاه هم داره تموم میشه.

از اون روز شیرین اومدن به دانشگاه یا لحظه شیرین اولین کلاس (خواندن و درک مفاهیم 1 مرتضوی)با اون قیافه جالبش در عین حال خنده دار!

یا اولین کلاس گفت و شنود آقای صادقی با ادا بازیهاش(همیشه من و افشین بزرگی بعد از کلاس اداهای اون روزشو دوره میکردیم)

از روزهای زندگی در جویبار- خوابگاه- صفا خانه فصیحیان!واز همه مهمتر از اون روز...(           )

از اولین روز ورود به قائمشهرو پیش حمید دائی بودن

از روزهای اشنایی با دوستان در خوابگاه

از روزها و لحضه های قدم زدن و پیاده روی خیابان بابل و از همه زیباتر(من برای تو می خونم هنوز از این ور دنیاهر جای گریه که هستی خاطرهاتو نگه دار )

و از اون شبی که خطی

اما بی شک چه نوشته شده باشه چه کشیده مسیر منو مشخص کرد.و از اون صبحی که باورم شد ...

اصلا قصد ندارم اینجا صحبتی از احساسات و نمیدونم از این جور چیزا

به میون بیارم . اوصولا اینجا جای این حرفها نیست و گرنه که به قول حسین حاجیان حرف ناگفته زیاد(الهی یک عمر...)

از اون گذشته تلخ و شیرین می گذرم .اونها همیشه جایگاهی بلند در ذهنم خواهد داشت مطمئنم.

مسلما اگه همه اینها بتونه انسان رو هدایت کنه مهمه در غیر اینصورت حتی ارزش فکر کردن هم نداره حداقل آدم خودش یه چیزهایی بفهمه و بس.(مرغ همین بس که پایش از جال دور باشد چه یک وجب چه یک آسمان)

اصلا اگه یکم فکر کنیم یا عمل کنیم تموم حرفهای جدید تموم مفاهیم جدید

و حتی چیزی جدید مثل تموم واقعیتهای جدید اون چنان ارامش و قدرتی رو ممکنه به ادم بده که تصورش هم غیر ممکنه .

با واقعیت جدید(تکنولوژی فکر)
 که امروزه خیلی ها ازش استفاده میکنن و تازه میفهمن چه اشتباهی مرتکب شدن . واقعیت جدید تنها اشکالی که داره یه کوچولو ضد مدرنیسمه و این تنهاترین و بزرگترین اشکاله اونه که با اون هم میشه یجور کنار اومد در حقیقت باید صبور باشی و انعطاف پذیر و قانع در عین حال.

از همه اینها که بگذریم واقعیت جدید چیزیه که فکر میکنیم باید باشیم اما نمیتونیم از اون چیزی که هستیم دل بکنیم☺☺☺

نتیجه مثلا فلسفیش

اگه دنباله کاملشی واقعیت رو بپذیر

2- ممکنه دیگران بهت بگن غیر رمانتیک ! اما اصلا مهم نیست مهم اینه خودت که خودتو میشناسی و میدونی اینطوری نیستی پس بذار هر کی هر چه دلش خواست بگه.

3- اما تو رو به خدا نکنه قلب کسی رو بشکنی

اینکه ما چکار کنیم بستگی داره به خودمون

امیدوارم  همگی در درس نه تنها در این مرحله بلکه بالاتر و موفق باشیم و اینده ای روشن و روزهایی مملو از خوشی و عشق در انتظارمون باشه... به امید اون روز... م.آزادمهر گرگان 5/10/1383 ......................................................................................

قبل از هر چیز اینو بگم که اینجانب هیچ خصومت و مشکلی با دوستانی که اسمشون اینجاست ندارم همگی از دوستان و همکلاسیهایم هستن و اگر احیانا باعث رنجش خاطر اونا شدم (که فکر نمی کنم)معذرت میخوام

.....................................................................................

..................................................

1-علیرضا صبوری = توی غربت سربازی به یاد گرگان افغانی میکشه!

2- سجاد حسینی = زده رو دست شاهرخ خان بالیوود

- نصیر حسینی =نمیدونم!3

- امیر صیادی = عکس جزئی از زندگیشه4حمید جمشیدی = چه روزهایی با تپرها داشتیم

5-

jack of all trade

7-

8-امین خواجه =پسر گل فوق العاده رمانتیک

9=افشین بزرگی = تنها اشکالش اینه که یکم ترکه! البته همیشه بهش گفتم مامان جونش چون ترکه دلیل نمیشه خودش هم باشه

نتیجش اینه که اون هم یک بابولیه!

10= سید علیرضا موسوی نصب = این اقا علی بقول بچه ها رفرنسه در ضمن اگه اقاجون نباشه علی هم دیگه نیست!

11=حسن حاجیان= حسین جون هر چی تو بگی من هم میگم خیلی بیشتر از اینا حق داری بی تعارف میگم

12= محسن شاملو= این بشر تعریف نشده است

13= صابر نظری= نمیدونم چه حکمتییه هر روز صبح بلند میشه برا شادی روح شهدای فریدون کنار 100 تا صلوات میفرسته

در ضمن یادت باشه یک برنامه ای برات ریختم که خدا فقط میدونه. تو نمیری برا شب عروسیت لحظه شماری میکنم

14=قاضی علی تازیکه= سرهنگ بهش گفته اگه میخواد بره بیرون کفش پاش کنه

15=حسین فلسفی= حسین جان اینقدر تو سربازی پا بکوب تا جونت دراد

16= حسین هنری= برو شوفاجتو نصب کن سوسول. گذشته از اینا بچه کاری و زحمتکشیه (حالا خودتو لوس نکن)

17=محمد حجازی= تریپ خفنتو

18= میثم دنکوب= پدر بزرگ دانشگاه . خودش هم باورش شده

19=پرویز حمیدیان= مردی پر از چکهای برگشتی

20=خودم= هر چی دلتون میخواد بگین

21= از اوردن اسم دوستانه دیگه پرهیز میکنم

 

 

 

 

 

 

من قبل از شروع بهتره توضیحی درمورد شخصی بنام نقی بدم

نقی سلمانی که لیسانس حقوق از دانشگاه قائمشهر می باشد با ما چند ترمی در خوابگاه پسران قائمشهر و کوی صالحی(پشت دانشگاه)هم اتاق بود

اقای نقی سلمانی(شاید هم )انسانی بسیار پیچیده از لحاظ فیزیکی و پیچیده تر از لحاظ روانی.

از نظر علمی تعریف نشده و اصولا از زمره انسانهایی است که در طبقه بندی ما انسانهای عادی جای نمی گیرد . وی مافوق بشر است

از نظر حقوقی هم تعریف خاصی ندارد او صغیر – غیر ممیز – مهجور- تابع به شرط است.

صحبت از نقی در این محیط محدود نمی گنجد لذا از اوردن توضیحات اضافه پرهیز میکنم.

وی در حال حاضر در مقطع فوق لیسانس حقوق خانواده( شاخه عسرو حرج) دانشکده حقوق تهران در حال تحصیل علم میباشد

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

گرچه خوابگاههای دانشجویی همیشه پر است از خاطرات البته برای من هم بی شک همینطور بود اما کمی متفاوت تر

من فهمیدم یک خوابگاه میتونه خیلی خوب باشه

من فهمیدم یک خوابگاه میتونه امیدتو برای درس چند برابر کنه

من فهمیدم یک خوابگاه میتونه یک جای کثیف باشه

من فهمیدم یک خوابگاه میتونه یک لجن زار باشه . جایی که من دیدم

من فهمیدم یک دانشجو میتونه خوب باشه

من فهمیدم یک دانشجو میتونه خیلی بد باشه خیلی . دانشجوهایی که من دیدم

من فهمیدم یک دوست میتونه خیلی خیلی خوب باشه مثل حسین .ح یا صابر

من فهمیدم یک دوست میتونه خیلی راحت تو رو نبینه

من فهمیدم یک دوست میتونه خیلی راحت همه چیزتو رو بزاره زیرپاش

 

من فکر میکردم یک دانشگاه میتونه آرمانشهرمن باشه اما انگاراشتباه کردم.

من فکر میکردم یک دانشگاه میتونه منو امیدوار کنه اما انگار جز نا امیدی چیز دیگه ای نصیبمون نشد

مثل خیلی از دوستانم توی دانشگاههای دولتی فکر میکردم استاد یک همراهه خوبه ولی استاد شد مثل یک تفنگدار نیروی دریایی که پشت جا استادی سنگر گرفته و منتظره شلیکه

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

1

شب اولی که سعید اومده بود خوابگاه هم اتاق ما شده بود اون شب سعید هنوز نیامده به من گفت می خوام با نقی یکم شوخی کنم .بعد شروع کرد از خودش و خاطراتش در امر به معروف رامسر تعریف کردن اینکه چه کارهایی میکنن و چه طوری به دختر پسرا گیر میدن

و بعدش هم زیارتنامه خواست از نقی تا دعا کنه نقی گفت ندارم

خلاصه اخر شب موقع خواب شد برقها رو خاموش کردیم و روی تختها دراز کشیدیم هنوز دو دقیقه هم نشده بود سعید شروع کرد به حرفهای بی ربط زدن من هم تعجب کرده بودم بعد هم متکا رو گرفت و پشت سر هم به طرف نقی پرتاب میکرد نقی از تعجب شاخ دراورده بود ولی جرئت هم نداشت چیزی بگه!

سحری توی اشپزخونه خوابگاه نقی به من گفت "مهدی این پسره سعید

دیوونس نه به حرفهای اول شبش نه به کارای اخر شبش!"

از موقعی که سعید و مبین با هم دوست شدن کلا جو اتاق عوض شد

اکبر ساجدی هم که ترک بود ازش انتظاری نداشتیم. یه شب دور هم بودیم من – اکبر- مبین-سعید- سام-حسین-و نقی داشتیم جک میگفتیم سعید گرا داد ترکی بگیم. اکبر ساجدی هم از اون ترکای با تعصب بود همون اول من یه جک ترکی خفن گفتم. اکبر ساجدی هم مهلت نداد خنده کنیم بلند شد لگد زد به تختش بعد هم شروع کرد به بدو بیراه گفتن به فارسها که شما فارسها فلانین و از این جور حرفا . تا دو سه روز باهمه سنگین تا میکرد( البته با من یکم بیشتر )

یه شب وسطای ترم تازه از گرگان رسیده بودم قائمشهر.اومدم خوابگاه وارد اتاق شدم دیدم همه ساکت نشستن .سعید بیرون اومد ازش پرسیدم چی شده؟ گفت دیشب یه شوخی کوچیک اکبر ساجدی با ما کرد ما هم اخرشب یک پلاستیک فریزر پر آب توی پتوش گذاشتیم شب هم پلاستیک پاره شد همه جاش خیس شده بود .اعصابش هم خورد شده بود بلند شد با ما به دعوا گرفتن.

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

4

نقی رفته بود حموم بچه ها هم حولشو برداشته بودن .هدایتی مسئول خوابگاه اومد بالا گفت ازادمهر نقی سلمانی از تو حموم تورو صدا میکنه من که تعجب کرده بودم رفتم پائین نقی گفت مهدی حولمو اورده بودم اما حالانیست من که فهمیده بودم کار بچه هاست رفتم بالا حولشو از سعید گرفتم اوردم.

اون روز من تازه از کلاس رسیده بودم دیدم همه دور هم جمعند بعلاوه یه نفر جدید که بعدن فهمیدم گرگانیه و اتفاقا با هم دوست هم شدیم

بعد که رفت بچه ها با تعجب به هم نگاه میکردن من علتشو پرسیدم. گفتن توی شربت ابلیمو شکر نریخته بودن ولی اقای پرندوش تا اخرش خورد!

اقای پرندوش نارحت نشین یموقع چون اینجا واقعیت رو میگم( راستی محمد جان وبلاگ خیلی قشنگی داری )

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

6

اولین روزی که صابر اومده بود خوابگاه من روی تخت. تخت خوابیده بودم پدرش کربلایی شعبان! هنوز نیامده پسر خاله شد

اصلا به خدا خودم هم نفهمیدم چی شد . اشنا که دراومدیم هیچ یکم فامیل هم شدیم

ناگفته نمونه اون روز قیافه صابر مثل برج زهر مار شده بود

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

7

یشب مسئول خوابگاه گیر داده بود برق اتاقو ساعت 11 خاموس کنید ما هم لج کردیم

خاموش نکردیم جواد شیخی از سوراخ در نگاه میکرد تا مسئول خوابگاه نز دیکه اتاقش میشد برقو روشن میکرد

و اون تا میومد جواد برقو خاموش میکرد خلاصه 5/6 بار این کارو کردیم تا با اخر یارو اومد تهدید کرد فردا ما رو میبره حراست

اون شب کلی خندیدیم

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

8

توی خونه فصیحیان از بوم راش صدا میومد نقی هم ترسیده بود

ما رفته بودیم بعد بهش گفته بودیم ماری که قد قد میکند احتمالن توی اتاقته نقی کمو بیش باور کرده بود

از اون شب به بعد هر وقت صدا میومد ما میگفتیم ماری که قدقد میکند اومده کلی هم میخندیدیم

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

9

یکی از شبا همه رفتیم تو اتاق نقی با اون حالت مخصوص اینقدر خندیدیم تا خودمون از رو رفتیم

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

10

نقی ارزاق و سهمیه دانشگاه رو گرفته بود موقعی که میخواست بره دنگلان سیتی

ازش خواستیم وسایلاشو اونجا بزاره ولی قبول نکرد

با هماهنگی در اتاقشو فتح الباب کردیم بچه ها از توی حال سرشو گرم میکردن من هم روغن و برنجشو میگرفتم

چندین بار تکرار شد تا نقی کاملا قاطی کرد

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

11

من امتحان داشتم دو تا حسینا اومده بودند تو اتاق از قضا نقی هم اومد من هم در اتاقو قفل کردم

به همه خیلی محترمانه گفتم برید بیرون درس دارم

هر کی که میخواست بره در باز نمیشد اون دو تا که عینه خیالشون نبود

تازه وقتی من کلید رو رو در گذاشتم حسین هنری و فلسفی کلید رو گرفتن (اینا دیگه کیین باز منو از رو بردن)

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

12

این خاطره یکی از بدترین خاطرته من در طی این سه سال رفت و امد از گرگان به قائمشهره

طبق معمول اون روز غروب با صابر ساعت 5 ترمینال قرار گذاشتیم تا قائمشهر بیایم

سوار اتوبوس تهران شدیم تا قائمشهر پیاده شیم صابر البوم عکسه بچگیاشو اورده بود

هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود که البومو در اورد بعضی از عکسا خنده دار بودند خوب قیافه صابر همینطوریش هم خنده داره

یه لاته بی سرو پا که با راننده سره نشتن بگو مگو میکرد فکر کرد من به اون میخندم و یک مشت نصیبم کرد

صابر هم مثلا غیرتی شد با طرف هی اون بزن هی صابر بزن!

من که اصلا نمیدونستم چکار کنم

تو این هاگیر واگیر دوسته طرف اومد اونم افتاد بجونه ما . صابر چون بالاتر بود همچین با مشت خوابوند تو صورتش

که اخرسر متوجه شدیم صورتش باد جانانه ای کرده

نزدیک پمپ بنزین متوجه شدیم همون یارو با دوستاش با موتور دنباله ماشینن

خلاصه تا کردکوی فکر کردیم چکار کنیم چون شب هم بود دروغ نگم خیلی ترسیده بودیم

تصمیم گرفتیم پیاده شیم خلاصه کردکوی پیاده شدیم و نفری دوهزار تومن ناقابل دادیم با شخصی اومدیم قائمشهر

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

13

بعد از ماجرای بزن بزن توی اتوبوس سوار یه شخصی شدیم و به قائمشهر اومدیم توی راه یک نفر هم عقب سوار شد

خلاصه بعد از احوال پرسی طرف تا فهمید دانشجوی زبان انگیسی هستم نه اینکه از قبل یه چیزهایی بلد بود شروع به انگلیسی صحبت کردن کرد

من هم با هاش صحبت میکردم دیگه خسته شده بودم فارسی باهاش صحبت کردم حالا من ول کرده بودم طرف انگلیسی صحبت می کرد تا اینکه آخر بهش گفتم بیخیال شو انگلیسی دیگه بسه .

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

14

تعطیلات وسط هفته بود نقی زنگ زد خونه ما گفت که اومده گرگان با صابر تماس گرفتم در عرض 10 دقیقه با صابر و حسین هنری قرار ملاقات

فلکه کاخ گذاشتم .نقی هم اونجا اومد خلاصه بعد از کلی روبوسی با نقی که دیگه خودش هم خسته شده بود به طرف خیابان شالیکوبی اومدیم

در راه یک بار نقی رو گم کردیم البته عمدی . 4 نفری رفتیم پاساژه صدرا به نقی گفتیم با آسانسور بریم یا با پله .نقی هم گفت با آسانسور .

سوار آسانسور شدیم زدیم طبقه آخر چون به نقی گفته بودیم می ریم طبقه دوم هی می گفت چرا اینقدر داره می ره بالا

مام بالا که رسیدیم دوباره زدیم همکف خلاصه 3 . 4 بار رفتیم بالا و اومدیم پایین .دیگه نقی قاط زد

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

15

خبر .... محسن شاملو یه شب گفت می خام بیام خابگاه مهمونت. منم برای عصرونه نیم کیلو شیرینی خریدم

بعد از اینکه بلنگوی خوابگاه اسم منو پچ کرد تا برم پایین محسنو بیارم بالا. 2 دقیقه همخ طول نکشید

اومدم بالا دیدم کارتن شیرینی خالی رو تختم اوفتاده

همه شیرینی هارو خورده بودنهیچ اشغالشو هم رو تختم ریخته بودن. بهم گفتن مثلا باهات شوخی کردیم.

الان که فکر میکنم میبینم اگه گاو بود میترکید نمیدونم اسم این حیوانات عجیب الخلقه رو چی بزارم

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

16

ثبت نام اول ترم بود محمد جنگدوست گفت من هم با تو میام قائمشهر خلاصه با هم رفتیم خوابگاه

اون شب قرار بود همه برای ثبت نام فردا بیان . من گفتم یه اسم جدید صدات کنم خلاصه کلی فکر کردیم آخر هم از اسم کبابی جلوی خوابگاه

محمدو مهرشاد صدا می کردم در ضمن گفته بودم پسرخالمه

بچه ها که اومدن همه آقا مهرشاد صداش می کردن تا اینکه خودم وسطای کار سوتی دادم گفتم( محمد) تازه همه فهمیده بودن سره کارن.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 

 


::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

5

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

2

17

برای مشکلی که توی اتاق پیش اومده بود رفتیم توی اتاق مصیبی (مسئول خوابگاه)منتها همگی خندمون گرفته بود خیلی تحمل کردیم ولی بالاخره زدیم زیر خنده

مصیبی با ناراحتی گفت اگه چیزه خنده داریه بگین تا من هم بخندم!
 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

18

بچه ها تعریف میکردن یه شب نوار هایده گذاشته بودیم مصیبی هم سر رسید گفت از این نوارا نزارید. بچه ها گفتند اقای مصیبی مجازه مادر علیرضا افتخاری میخونه!

مصیبی هم باور کرده بود و چیزی هم نگفت

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

19

مبین و سعید یه روز. تمومه ماست علی سام رو خوردن بعد هم روی یک ورق نوشتند علی ماستی و روی تقتش گذاشتند علی سام وقتی اومد ورقه روگرفت ولی جرات نکرد چیزی بگه

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

20

نقی رفته بود دنگلان منتهی طبق معمول با بچه ها دره اتاقشو فتح الباب کردیم صابر کتاب قانون اساسی نقی رو گرفت. با همفکری هم قرار شد یک اصل به قانون اساسی

اضافه کنیم نوشتیم اصل 178 تراشیدن ریش برای قضات ممنوع است. بعدا نقی که دیده بود اولش نفهمیده بود ولی به صابر گفته بود کی قانونمو دست کاری کرده!!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

21

سهمیه و ارزاق دانشجویی رو میخواستن بدن .منتها این دفعه توی دانشگاه پشت سلف. صابر خجالت میکشید از جلوی دخترها رد شه اون هم با برنج و روغن

من چند بار بهش گفتم همراه من بیا ولی نیومد .من هم تنهایی اومدم خونه حدود 20 دقیقه طول کشید تا صابر بیاد .وقتی وارد اتاق شد برنج و قند رو پرت کرد

خیلی اعصابش خورد بود خلاصه گفت پلاستیک برنج وسط دانشگاه پاره شد و کلی حالم گرفته شد! همه دخترها نگام میکردن.

منم گفتم تا تو باشی این قدر خجالت بکشی

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

22

اولین باری که با حمید (ملقب به استاد)اشنا شده بودم توسط علی رضا موسوی نصب بود .چندین بار خونشون رفتیم . استاد که کلا زبانش خوب نبود گاهی اوقات برای کمک پیش

من میومد .اواخر ترم نزدیک امتحانات برای درس درامد 2 خانم ... چندین بار پیشم اومده بود . دو شب قبل از امتحانات گفته بود میخواد بیاد پیشم .من هم که واقعا

سرم شلوغ بود یه جورایی ردش کرده بودم.ولی مطمئن بودم باز هم میاد .اون شب رفتم ساری خونه... قبل از اون داخل شهر کمی دور زدم .نزدیک یه کافی نت شده بودم

میخواستم برم میلامو چک کنم .یه دفعه دیدم یکی میگه اقا مهدی .از تعجب داشتم شاخ در میاوردم اخه کسی منو توی ساری نمیشناسه .دیدم اقای استاد با موتور بقلم نگه داشته

گیر داده بود شب برم خونش .من هم بهانه اوردم . دیدم از زیره پیرهنش جزوه درامد 2 خانم ... در اورد و میخواست در مورد یکی از سانتها توضیح بدم

در عرض دو دقیقه ای یه چیزایی گفتم و سریع بهونه اوردمو رفتم . خیی برام جالب بود اتفاقی که یک در هزار ممکن بود بیفته افتاد. از قائمشهر از دست حمید فرار کردم

توی ساری شانسی منو پیدا کرد!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

23

اوایل اشنایی نقی و سعید .نقی گفته بود میخواد از یکی از همکلاسیهاش خواستگاری کنه . یه روز منو به زور بردسر کلاسش دختره رو نشونم داد

همینکه دیدم به نقی گفتم بیخیال شو دختره تو رو میخوره .بهش برخورده بود که مگه من چمه. من هم چیزی نگفتم فقط پیشنهاد کردم به دختره پیزی نگه که ممکنه بزنش لهش کنه

اما سعید گیر داده بود حتی یه نامه عاشقونه نوشته بود که نقی به دختره بده.نقی هم ساده میخواست این کارو بکنه . بالاخره راضیش کردیم نگه.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

24

توی سلف سرویس بودیم خیلی شلوغ بود .علی موسوی نسب طبق معمول با عجله وارد سلف شد . یکی از دانشجوها که تریپ خفن زده بود

با یه دست لباس سفید ویک سامسونته نو یک موبایله نوکیا بغلش. سوییچه ماشینش هم تو دستش . یدونه ماست دستش بود تا بزاره روی میز

علی به پسره خورد . ماست تمام وکمال بدونه ذره ای اسراف! روی لباسای پسره ریخت .من که سریع اومدم بیرون ولی یادم میاد

پسره مثله ادم جن زده خشکش زده بودو به لباساش نگاه میکرد علی هم ساکت بودو به پسره نگاه میکرد صحنه خیلی خنده داری بود

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

25

اولین باری که میخواستم تو دانشگاه سر کلاس تحقیقمو کنفرانس بدم .و اولین بار برم جلوی بچه ها .کلاس تاریخ اسلام استاد علیزاده بود. حدوده دو هفته روش

کار کرده بودم (البته در جلو رفتنهای بعدی این مدت به یک دهم کاهش یافت!!!) نزدیک به سه چهار تا کتاب خونده بودم . خلاصه اینکه اون روز جمعه بود یکم دیر

از گرگان حرکت کردم . کلاسم ساعت هشت صبح فردا بود من هم که خسته بودم ساعت هشت و نیم بلند شدم سریع خودمو کلاس رسوندم تا علیزاده منو دید همچین نگاه کرد

گفتم دخلم اومد .اما نزدیکم شد گفت ازادمهر ببین منظره بیرونو چقدر قشنگه . تحقیقتو اماده کردی. گفتم اره گفت حمین حالا شروع کن

اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتم از اون به بعد همیشه قبل از استاد علیزاده داخل کلاس بودم.

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

26

کلاس خواندن متون مطبوعاتی اقای ... داشتیم طبق معمول با بچه ها بیرون صحبت میکردیم جلوی درهم ایستاده بودیم . 5 نفری بودیم 10 دقیقه ای گذشت دیدیم از استاد خبری نشد

من تا در کلاسو باز کردم استاد. .. رو دیدم داره درس میده . برای همهمون هم غیبت زده بود. اون روز همه مونده بودیم چطور این بشر رفته سر کلاس اون هم از بغل ما 5نفر

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

27

سومین جلسه درامد 2 استاد... بودنفر اول اسم منو خوند تا ازم سوال کنه من زیاد خوب نخونده بودم خلاصه یه جورایی جواب دادم . هفته بعدش گفتم ازم حتما سوال نمیکنه

ولی باز هم سوال کرد .خلاصه هفته بعدش هم سرما خورده بودم با اطمینان از اینکه ازم سوال نمیکنه دوره نکردم اما باز هم استادخانم ...ازم سوال کرد

جالبتر اینکه هفته چهارم هم سوال کرد!!! برای هفته پنجم کلی خونده بودم ولی از اون جلسه به بعد دیگه از هیچکس سوال نکرد!

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

28

نثر ساده رو با استاد اقای ... گرفته بودیم تعداد بچه ها خیلی کم بود در حد 10نفر اخه هیچکی با این استاد درس نمیگرفت چون یکم بد اخلاق بود

تقریبا نصف همون تعداد کم حذف اضطراری کرده بودن . امتحان پایان ترم استاد اومده توی کلاس تا اگه کسی سوال داره جواب بده اما بجز منو محسن شاملو کس دیگه ای نبود

اقای... یکی یکی ورقه هایی رو که صاحبانشان غایب بودند!!! نگاه میکرد و روی هر ورقه ای پند ثانیه مکث میکرد . از قیافش معلوم بود قاطی کرده

من اولش میخواستم ازش در مورد یه سوال بپرسم اما وقتی اونو اونطوری دیدم راستش جرات نکردم نگاش کنم و بیخیال سوال شدم!!!

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

29

بجه ها اخر شب توی نماز خونه خوابگاه فوتبال بازی میکردن .چون خوابگاه چسبیده به بانک ملی میدون امام بود دیوار یکی هم داشتن. صدای فوتبال اخر شب بچه ها زیاد بود

همسایه ها زنگ زده بودند پلیس 110 و گفته بودن دانشجوها دارن دیوار بانکو خراب میکنن پلیس110 هم نصف شبی اومده بود خوابگاه !!!

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

30

مصطفی با بچه ها چند تا پرستو از پشت پنجره نماز خونه گرفته بودند مدام پرستوها رو توی نماز خونه پرواز میدادند . یکی دو نفر که برا درس خوندن وارد میشدند پرستوها

از روی سرشون ویراژمیدادند .با تعجب نگاه میکردند که این پرستوها این موقع شب اینجا چکار میکنن. به قول مصطفی نماز خونه شده بود پارک ژوراسیک!!!                   
         

"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

POSTED BY MAHDI AZADMEHR

GORGAN

1 ORDIBEHESHTE 1384

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

3

کمیل فاطمی = حرف نداره- هیچی نمیگم فقط بیست -وای(کمیل جون با تمام وجود میگم خیلی خوبی!) 6- محمد جنگدوست =م. ازادمهر......10/10/1383

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

.

1- اینه که همیشه رویا میتونه سرمشق باشه اما نه کامل

سیاه – نمی دونم شاید نوشته شد یا کشیده شد